روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است. شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟ مرد ثروتمند...
اگر پروردگار برای لحظهای فراموش میکرد که من عروسکی کهنهام و به من تکهای زندگی میبخشید احتمالاً هر فکری را بر زبان نمیآوردم، اما به هر چه بر زبان میآوردم فکر میکردم. به هر چیز نه به دلیل قیمت مادیاش که به خاطر مفهومی که دارد بها میدادم. کمتر میخوابیدم و بیشتر خیالپردازی....
بقیه در ادامه مطلب..
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
آیا از سایت عاشقانه ها راضی هستید؟
آمار سایت